خسرو دیوزاد

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده: محسن میهن دوست - از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - ۱۳۵۲

کتاب مرجع: سمندر چل گیس - ص ۱۳۱

صفحه: 333 - 338

موجود افسانه‌ای: دیو و برادرش و زن جادو

نام قهرمان: خسرو دیوزاد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان دیوزاده

نام ضد قهرمان: مه جبین

روایت «خسرو دیوزاد» از قصه های جن و بری است. ضد قهرمان قصه، خواهر قهرمان است. البته این حالت ندرتاً در قصه ها پیش می آید. گویا راویان بر اندیشه پادشاه قصه صحه گذارده اند. در اساطیر ایرانی جای یاران و مخلوقات اهریمنی در زیرزمین و تاریکی است. شاید ارتباطی میان جای رشد دختر قصه و گرایش او به دیو وجود دارد.

در روزگار قدیم پادشاهی بود که زنانش همیشه دختر می زاییدند. پادشاه هم دخترها را می کشت. تا اینکه یکی از زنان پادشاه یک دختر و یک پسر زایید. دختر را جایی پنهان کردند و پسر را به پادشاه نشان دادند. دختر و پسر دور از هم بزرگ شدند و به سن هجده سالگی رسیدند. یک شب که هنوز پسر به خواب نرفته بود دید مادرش یک بشقاب غذا برداشت و از اتاق بیرون رفت. پسر به دنبال مادر روان شد، دید مادر در اتاقی را گشود، چراغ اتاق را روشن کرد و بشقاب غذا را به دختری که در اتاق بود داد. پسر جلو رفت و از مادرش پرسید: این دختر کیست؟ مادر ماجرا را برای او تعریف کرد. پسر گفت: از فردا خواهر مرا آزاد بگذار در باغ بگردد. پدرم حرف مرا گوش میکند و او را اذیت نمی کند. مادر قبول نکرد. صبح که شد، پسر نزد خواهرش رفت و او را با خود به باغ برد. اسم پسر ملک جمشید و اسم دختر مه جبین بود. پادشاه هر روز در باغ گردش میکرد. آن روز در باغ چشمش به دختر افتاد. از او پرسید: تو کیستی و اینجا چه کار میکنی؟ دختر چیزی نگفت. پادشاه پرسید زن من می شوی؟ باز دختر سکوت کرد. پادشاه در فکر مقدمات عروسی بود که ملک جمشید سر رسید و گفت این دختر خواهر من است. پادشاه از شنیدن این حرف غضبناک شد و فرمان داد تا جلاد دختر را بکشد. ملک جمشید خود را جلو انداخت و گفت اول مرا بکشید. وزیر که آنجا حاضر بود شاه را از تصمیم خود منصرف کرد و گفت که بهتر است آن دو را از ولایت بیرون کنی. پادشاه پذیرفت. وزیر آن دو جوان را با چند تن غلام راهی کرد. رفتند و رفتند تا غروب شد. آنها نه آبی داشتند و نه نانی. ملک جمشید دو کبوتر شکار کرد و آنها را پختند و خوردند. هنگام شب دو شیر از جنگل بیرون آمدند. مه جبین ترسید. ملک جمشید هر دو شیر را گرفت و سرهایشان را چنان بهم کوفت که مغزشان از هم پاشیده شدند. صبح باز به راه افتادند و رفتند تا به چشمه ای رسیدند. ملک جمشید از آب آن چشمه نوشید و یکباره به شکل آهویی در آمد. مه جبین رفت و رفت تا به باغی رسید. در میان باغ یک عمارت بود. مه جبین به آنجا رفت و از غذاهایی که آنجا بود خورد تا سیر شد. در این موقع دیوی از راه رسید. دختر بدون آنکه بترسد به دیو گفت: خوش آمدی. آن شب را با دیو هم بستر شد و صبح به دیو گفت که برادرم به جلد آهو رفته است و اگر از آن جلد بیرون بیاید صد تا مثل ترا حریف است. او را باید کشت از آن روز دیو هر چه آهو می دید میکشت. «این بماند.»پسر پادشاهی به نام ملک بهمن روزی همراه با چند سوار به شکار رفتند و گله ای آهو گرفتند و به قصر آوردند. صبح ملک بهمن امر کرد دو آهو بیاورند و بکشند. یکی از این دو آهو ملک جمشید. بود قصاب از کشتن ملک جمشید خودداری کرد و گفت این آهو خانه زاد است. و بعد با التماس از ملک بهمن خواست که از کشتن آن آهو در گذرد. ملک بهمن آهو را برداشت و به خانه خواهرش مهرانگیز برد و گفت: ای خواهر ببین میتوانی از راز این آهو سر در بیاوری. مثل اینکه این آهو خانه زاد است. یک روز مهرانگیز مشغول نوشتن بود، کاری برایش پیش آمد و از اتاق خارج شد. آهو، قلم را برداشت و حکایت خود را روی کاغذ نوشت. وقتی مهر انگیز برگشت دانست که آنچه روی کاغذ نوشته شد کار آهو است. هنگام غروب که ملک بهمن به دیدار خواهرش آمد، خواهر به او گفت که این آهو، انسان است و هر چه میدانست برای برادرش گفت. خواهر و برادر به همراه آهو به راه افتادند تا به چشمه ای که ملک جمشید از آن آب خورده بود بروند و طلسم را بشکنند. زن جادو در باغ به خواب رفته بود. وقتی ملک بهمن میخواست او را بکشد، زن جادو از خواب بیدار شد و ملک جمشید را به صورت یک گرگ و مهر انگیز را به شکل روباه در آورد. روباه و گرگ و آهو روزها آواره بیابان بودند و شبها در غاری می خوابیدند. یک شب دیدند که از آن سوی غار روشنایی بیرون میزند. جلو رفتند و دیدند یک دریچه است. دریچه را باز کردند باغی پیدا شد که در آن دریاچه ای بود. داخل باغ شدند. کبوتری از راه رسید، از دریاچه آب خورد و به شکل یک دختر در آمد و گفت: شما را میشناسم. بعد رو به ملک بهمن کرد و گفت: اگر مرا به زنی بگیری شما را به شکل اصلی اتان در می آورم. ملک بهمن پذیرفت. و دختر آنها را به شکل خودشان برگرداند. هفت روز در آن باغ بودند. تا اینکه ملک بهمن گفت: پدرم از دوری من دیوانه می شود، باید برویم. دختر جادو که اسمش مهرنگار بود گفت: از اینجا نمی شود بیرون رفت مگر اینکه مادرم را بکشید. چون اگر او شما را ببیند باز شما را به شکل حیوان در می آورد. ملک جمشید گفت من او را میکشم. راه افتادند و رفتند. مهرنگار گفت: شانس با شما یار شده. چون مادر من یک هفته در خواب است و یک هفته در بیداری. الان نوبت خواب اوست. بعد به ملک جمشید گفت مبادا او را با شمشیر بکشی. شیشه عمر او بالای سرش است. آن را بردار و به زمين بكوب. دختر، ملک جمشید را به در باغ برد. ملک جمشید شیشه عمر زن جادو را برداشت و به زمین زد. زن جادو آتش گرفت و سوخت. آنها به شهر آمدند و پس از یک هفته ملک جمشید با مهرانگیز و ملک بهمن با مهرنگار عروسی کرد. ملک جمشید هفده سال در آن شهر زندگی کرد تا اینکه شبی خواهرش را در خواب دید، از خواب بیدار شد. نزد مهرنگار رفت و از او سراغ خواهر خود را گرفت. مهرنگار گفت: خواهرت زن پدر من شده به دنبال او نرو که سختی می آورد. ملک جمشید قبول نکرد. مهرنگار دو تار از گیسوانش را به او داد و گفت: هر کجا بدام افتادی یکی از موها را آتش بزن من حاضر میشوم. ملک جمشید رفت جایی که خواهرش زندگی میکرد. خواهر برادرش را دید و به دست و پایش افتاد و در ظاهر مهربانی کرد. بعد گفت: وقتی تو به شکل آهو در آمدی من به این باغ آمدم. دیدم شیری یک بچه به دندان گرفته، شیر را کشتم، و بچه را نجات دادم. وقتی او را بغل کردم دیدم پستانم شیر گرفت. آن پسر بچه بزرگ شده و اکنون با من زندگی میکند. اما مه جبین دروغ می گفت. آن پسر، بچه خود او و دیو بود. خواهر و برادر مشغول گپ زدن بودند که خسرو دیوزاد، یعنی پسر خواهر ملک جمشید، وارد شد و با دیدن ملک جمشید مهر او به دلش نشست. مه جبین به گوش دیوزاد رساند که چه چیز به برادرش گفته و او هم نباید حرفی بزند. خسرو دیوزاد قبول کرد. وقتی دیو آمد، مه جبین ماجرا را برایش تعریف کرد. بعد هم گفت: تو برو جایی پنهان شو، من برادرم را به بازی شطرنج وادار میکنم و شرط میکنم که برنده به انگشتان بازنده بند بزند. بعد دو تا موی جادویی از دیو گرفت. شب که شد مه جبین ملک جمشید را به بازی شطرنج دعوت کرد. از او برد و دو انگشت از دو دست او را روی هم گذاشت و با موی جادویی دیو بست. ملک جمشید هر چه زور زد نتوانست بند را پاره کند، فهمید که فریب خورده است. دیو آمد که ملک جمشید را بکشد، اما دلش به حال او سوخت. ولی مه جبین خنجر کشید و زخمی به پهلوی برادرش زد. بعد به کمک دیو او را برداشته و به چاه انداختند. صبح خسرو دیوزاد رد خونی را که روی زمین ریخته شده بود گرفت و رفت تا به سر چاه رسید. ناله ای شنید. دیو زاد به داخل چاه رفت و ملک جمشید را بالا کشید و بند دستهایش را باز کرد. ملک جمشید مو را آتش زد و دختر جادو حاضر شد. پهلوی ملک جمشید را مداوا کرد و به او گفت که نباید سه روز از جایش تکان بخورد. خسرو دیوزاد ملک جمشید را به اتاق خود برد و بعد به سراغ پدر و مادرش رفت و آنها را کشت. وقتی دیو به دست خسرو دیوزاد کشته شد برادرش، شبرنگ، خواب آشفته ای دید و گفت: حتماً بلایی سر برادرم آمده. تنوره کشان به باغ وارد شد و دید برادرش و مه جبین هر دو کشته شده اند. در آنموقع خسرو دیو زاد به شکار رفته بود. شبرنگ دید مردی در اتاق خوابیده است. پیش خودش گفت: حتماً او برادرم را کشته است. ملک جمشید را بغل کرد و به آسمان برد. ملک جمشید بیدار شد و گفت: مرا کجا می بری؟ دیو گفت تو برادرم و زنش را کشته ای. ملک جمشید گفت: من این کار را نکرده ام. گفت: پس حتما کار پسر اوست. حالا تو را به دریا بیندازم یا به کوه بزنم؟ ملک جمشید که میدانست کار دیو واژگونه است گفت: مرا به کوه بزن. دیو او را به دریا انداخت. ملک جمشید با شنا خود را به ساحل رساند. آنجا جزیره زنگیان آدم خوار بود بدستور پادشاه زنگیان ملک جمشید را به زندان انداختند. شبرنگ به سراغ خسرود یوزاد رفت تا او را بکشد. اما در جنگ مغلوب او شد. خسرو دیوزاد او را مجبور کرد جای ملک جمشید را به او بگوید. شبرنگ خسرو دیوزاد را بر پشت خود نشاند و به جزیره آورد و خودش برگشت. زنگیان پس از یک روز جنگ توانستند خسرو دیوزاد را اسیر کرده و به زندان بیندازند. دختر پادشاه زنگیان یک دل نه صد دل عاشق خسرو دیوزاد شد. شب سر دو زندانیان را برید و خسرو دیوزاد و ملک جمشید را نجات داد. هر سه سوار اسب شدند و رو به بیابان حرکت کردند. صبح پادشاه زنگیان وقتی فهمید زندانیان فرار کرده اند، لشکری را به تعقیب آنها فرستاد. جنگ بین خسرو دیوزاد و ملک جمشید از یک طرف و لشگر زنگیان از طرف دیگر در گرفت. عاقبت پادشاه زنگیان اسیر خسرو دیوزاد شد خواست او را بکشد که پادشاه زنگیان گفت: از کشتن من چشم پوشی کن. در عوض دخترم را به تو میدهم. بعد دستور داد زنگیان برگردند. ملک جمشید و خسرو دیوزاد و دختر پادشاه زنگیان رفتند و رفتند تا به باغی نزدیک شهر رسیدند. تصمیم گرفتند شب را در آن باغ بمانند. مقداری جواهر به باغبان دادند و آنجا ماندند. فردا صبح ملک جمشید و خسرو دیوزاد به شهر رفتند. شنیدند که در شهر جار میزنند که امروز دیو دوباره سر و کله اش پیدا می شود. آنها پرسیدند ماجرا از چه قرار است. گفتند: هر چند وقت یک بار دیوی میآید و مرد میدان میطلبد گاه دختر پادشاه را می خواهد. پادشاه گفته است: هر کس این مشکل را حل کند دخترم را به او میدهم. خسرو دیوزاد و ملک جمشید به میدانی که پادشاه و بزرگان کشور در آنجا گرد آمده بودند رفتند. در این موقع دیو از آسمان به زمین آمد. خسرو دیوزاد به میدان رفت دیو که همان شبرنگ بود تا خسرو دیوزاد را دید فرار کرد. اما خسرو دیوزاد به او امان نداد و او را کشت و سرش را پیش پای پادشاه انداخت. پادشاه گفت: دخترم در اختیار توست. خسرو دیوزاد گفت: من زن دارم جشن عروسی را برای دایی ام برپا کنید و آنچه بر سر خودش و ملک جمشید آمده بود برای پادشاه تعریف کرد. نامه ای برای پدر ملک جمشید و نامه ای هم برای پدر ملک بهمن فرستادند. وقتی همه جمع شدند جشن عروسی راه انداختند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد